Wednesday, December 08, 2010
چشمانم که باز شد اگرچه ده ساله نبودم ولی چست و چابک با خواهرم لیلا, دوان دوان در زمین بیس بالی که یادگار مستشاران آمریکایی پایگاه شیراز بود به دنبال سنجاقک ها می دویدم و یا با توپ هایی که هنوز همچون آدم های جامعه, هفت رنگ و پلاستیکی نشده بودند, بازی می کردم. بزرگتر که شدم آرزو کردم که ای کاش مستشاران آمریکایی به غیر از زمین بیس بال کمی هم از فرهنگ هم زیستی, هم پرسی, هم فکری, هم کاری و با هم بودن را از برای این مردم جدا مانده از ریشه خویش, به یادگار گذاشته بودند.
طبل کور جنگ می کوبید و بهمن انقلاب که فرزندان خود را بلعیده بود پشت دیوارهای پایگاه به لطف فرهنگ خلبانانی که هنوز جاوید شاه می گفتند و آتش داغ جنگ, دست و پا می زد تا همه چیز را از وجود خود سیاه پوش کند.
من که شکارچی سنجاقک ها و پروانه ها بودم در بازی "زو" خود شکار می شدم و این قلب مهربان خواهرم بود که من را از دست شکارچی نجات می داد. همه دنیای من به بزرگی آن زمین بیس بال نبود و آن چه که هر روز به آن گسترش می داد, فرار سنجاقک ها بود و حس کنجکاوی من.
ساختمان ستاره جای زندگی خلبانان بازیگوش سی 130 بود که وقت بی کاری گاهی به دنبال پلیکان های دریاچه بختگان بالا و پایین می کردند تا منقار آن ها را هم همچون منقار فلامینگوها کج کنند. بامدادان که می رفتند , نوبت من بود که دست در دست لیلا, لی لی کنان سوار اتوبوس های دویتس آلمانی بشوم تا ما را به مدرسه ببرند. لبخند راننده یونیفورم پوش و مهربانی سربازی که در هنگامه جنگ آسایش ما را نگهبانی می داد هرگز فراموش نخواهند شد. حکایت مدرسه نگهبان, چیزی بیش از شاخه های گندم کتاب ریاضی, داستان کوکب و حسنک کجایی بود چون نه پدر من با اسب می آمد و نه روباهی بود که پنیر من را بدزدد.
خنده مسخره دانل داک و رفیق شفیقش گوفی, داستان های خوب برای بچه های خوب از زبان دلنشین مادرم, مشق شبی که هنوز بی هویت و بی معنا بود, نوار قصه های شرکت 48 داستان با صدای کودکانه نادره سالارپور و کنعان کیانی, صبحانه دسته جمعی که سنت خانوادگی ما بود و برنامه کودک خانم ریاضی مهربان از رادیو آمریکا , که صدایش هنوز در گوشم می خواند, داستان زندگی من در ساختمان ستاره بود.
آزاده نخستین دوست دختر دوران کودکی من شد و من بی پروا و رها از دنیای بیرونی, پشت هر دیواری می بوسیدمش. من و او گاه گاهی بر سر بستن بند کفش من داد و بیداد کودکانه می کردیم. پیش از آنکه مدرسه از هم جدایمان کند خوراکی هایمان را قسمت می کردیم و هر غروب مشق هایمان را نیز هم.
حس کنجکاوی و لج بازی, من را با کتابخانه پدرم آشنا کرد که یک طبقه اش را لیلا از آن خود کرده بود. او که هم عاشق من بود و هم پدرم , نخستین کتاب را به من هدیه داد. میشل استروگف اسطوره دنیای کودکی من شد آن هم با ترجمه خواهرم. کم کم من هم کتاب هایم را آن جا چیدم. ژول ورن اسطوره من شد و من مریدش. شب هایی که پدر در آسمان بود, من کاپیتان پانزده ساله میشدم و نگهبانی خانه را می دادم. شب که از نیمه می گذشت به کره ماه پرواز می کردم و صبح روز بعد با حمید, دوست دوران کودکی ام, بیست هزار فرسنگ به اعماق زمین می رفتیم. آفتاب که به نیمه آسمان می رسید, با کاپیتان نموی یک دنده, جنگ و جدل می کردم. بی حوصله که می شدم به هانس کریستین آندرسن می نگریستم که با اصرار فراوان می خواست جوجه اردک زشتش را یک شبه ,غو کند.
شماره 19, کوچه دریا, میدان محسنی, که هنوز باکره بود و مادر نشده بود, مقصد ما بود در نوروز. آن جا, خانه عمه من بود که از خاله مهربان تر بود برای من. من سوگلی او بودم و شوهرش سوگلی درباری که در گلوی تاریخ بود. زندگی عمه با دربار عجین بود. شوهرش و یکی از پسرهایش را انقلاب بلعیده بود تا او هم بهایی پرداخته باشد. بزرگ ترین افتخار زندگی اش, عشق به شوهرش بود و قدردانی خصوصی و گرم فرح پهلوی و امیر عباس هویدا از او و همسرش به دلیل میهمان نوازی از دیپلمات ها در جشن های 2500 ساله شیراز. من تنها عضو لج باز و یک دنده خانواده بودم که با قدرت ملکه دربار, نظم و دیسیپلین آن خانه درباری را وتو می کردم. از بو کشیدن و مزه مزه کردن لیوان ویسکی پدرم و پسر عمه ام نادر تا سرک کشیدن به دختران دلربای آرایشگاه دختر عمه ام سولماز که از بزرگی نمی شد پشت دیواری پنهانشان کرد و بوسیدشان. آژیر قرمز که قدرت نمایی می کرد, دست در دست لیلا و مادرم نگرانی عمه را در پلکان نظاره بودیم. یک گوشمان به بی بی سی بود, گوش دیگرمان بمب ها را می شمرد. یک شب تا 13 شمردم. میدان محسنی که مادر شد, عمه هم از ایران رفت.
کمد پدر,نه به بی نظمی کمد آقای ووپی, پر بود از فیلم شاید به تعداد بزرگی دنیای من. هم موش شدم تا به خواهرم کمک کنم که سیندرلا باشد و لباس عروسی بپوشد و هم گربه شدم آن هم از جنس توماس اومالی که چرب زبانی کنم برای آزاده و رابین هود شدم تا بهانه ای پیدا کنم برای بوسیدنش تا اینکه بهمن انقلاب مدرسه نگهبان را بی نگهبان کرد.
مرد انقلابی, سنگدل تر از مادرخوانده سیندرلا, لج بازتراز کاپیتان نموی ژول ورن و زشت تراز جوجه اردک هانس کریستین بود. او که نه در انقلاب بود و نه در جنگ, از پشت هیچستان , حکم به توقیف کلاه آبی رنگ ورزشی من داد که سوقات فرنگ بود. فردای آن روز, پدر, مدرسه نگهبان را نکوهش کرد اگرچه زبانش, نادانی مرد انقلابی را چاره نبود. از همان روز, جنگ من هم با انقلابیون شروع شد.
جمع شدن معنی دار آموزگاران به دورتعدادی از شاگردان و گل های بی بویی که هر از گاهی همسایه درب خانه ای می شد, خبر از نزدیکی نا امنی جنگ می داد به دنیای امن کودکی من.
هنوز خانواده آقای هاشمی به شمال نرسیده بود که گلوله جنگ دنیای کودکی ام را نشانه گرفت. در غروب سه شنبه پاییزی و سرمست از پیروزی در مسابقه فوتبال در مدرسه نگهبان, شیشه های اتوبوس آلمانی به یکباره فرو ریخت. به بیرون از اتوبوس که خزیدم, دیدن بدن سربازی که تا صبح همان روز نگهبان ما بود و از درد به خود می پیچید شوکه ام کرد, راننده یونیفورم پوش نفس نفس می زد. کمی آن طرف تر پسری زیر درخت سرو می گریست. همه به سمت مدرسه بی نگهبان می دویدند تا با نجات کودکی , آینده ای را بخرند. سیمای زن جوانی که پنج کودک را در پناه خود به کنار درختی برده بود در مغزم حک شد. به پشت سر که نگریستم بوی تند جنگ بود و سیاهی دودش. برای نخستین بار صدای قلبم را شنیدم. پاهایی که ناخواسته می دوید, زبانی که ناخواسته مادرم را صدا می کرد و اشکی که ناخواسته می ریخت و من به هر سمتی که می دویدم هنوززن جوان روبرویم بود. در آن شلوغی مرگ با دستان پدر به هوا رفتم. حمید در دستان دیگر پدرم بود. خلبان عراقی وامانده و سرافکنده از به آتش نکشیدن 747 سوخت رسان, با تنها سلاح باقیمانده اش مدرسه نگهبان را به رگبار بسته بود. دیدن سیمای گریان حمید و تکه های بزرگ آسفالت که به هوا بلند شد و پدر که خودش را روی ما انداخت ومن که صدای قلب او را هم شنیدم , همه در ذهن و قلب من ماند.
حمله به مدرسه ای که نگهبانش را آتش جنگ زخمی کرده بود, چشم عقل و قلب خلبانان ایرانی را کور کرد. گویا دیدن صحنه های آن روز برای همه گران آمده بود. نوار صدای خلبان عراقی دست به دست خلبانان فانتوم و تام کت می چرخید تا شکارش کنند. وقتی همان شب عراقی ها دوباره آمدند, اینبار انسانی از جنس عرب در شیراز ماندنی شد. خلبان عراقی که پدر بود برای دو فرزندش در آن سوی مرزها, در خشم همقطاران ایرانی خود و حماقت همکارش, آن هم بر روی زمین و در شهری که حس و بوی زندگی می داد سوخت تا زبان بگشاید. زبانش را که گشود برای همیشه پروازش دادند.......
اتفاق آن غروب پاییزی کودکی من را هم عوض کرد و من را به طبقات دیگر کتابخانه پدر رساند, جایی که دست خطی از پدر را بر روی کتابی خواندم به قدمت تاریخ وآن را آویزه گوشم کردم :" برنده هر جنگ چیزی جز مرگ نیست". دهقان فداکار من زن جوانی شد که پنج کودک را به سختی و نیروی جوانیش از مرگ نجات داده بود. با دیدن سیمای گریان حمید, دیگر دلم به حال پتروس و دستان کرخ شده اش نمی سوخت. کتاب هایی را خواندم و فیلم هایی را دیدم که هنوز زود بودند برای کودکی من. هر روز برگی نو از کتابی کهنه و هر پنج شنبه فیلمی به تازگی دیروز. هنوز بند کفشم را آزاده می بست که بی دلیل شورش کردم و عاشق نادانی دلربای ناتالی وود شدم.
روزهای زیادی گذشت. عراقی ها باز هم آمدند و رفتند. کوه های زاگرس سپید شد هر زمستان. کم کم باد شمال وزیدن گرفت تا مری پاپینز چمدان هایش را ببندد و کودکی دیگران را خاطره کند. بلفی و لی لی بیت هم بزرگ شده بودند. هم هاچ به مادرش رسیده بود, هم نل دخترک غمگین و هم سباستین شاد. پدر لوسیمی هم در آدلاید صاحب خانه ای شد و خانواده دکتر ارنست هم به استرالیا رسیدند. تام سایر که شجاعتش را در شهادت بر علیه جو سرخ پوست می پرستیدم, همچنان احمق اما سرزنده, کنجکاو و هوشیار مانده بود. گالیور هم که فهمیده بود ثروت خوشبختی نمی آورد عطای نقشه گنج را به لقایش بخشید و دل به فلرتیشیا داد. جنگ هم تمام شد و بهمن انقلاب همه جای را سیاه پوش کرد و پدر خندان از پرواز در آسمان آزاد. من بودم و هزاران سئوال بی جواب که ریشه در کتابخانه پدر داشت. سرمست از پایان جنگ و بی خبر از جنگی که به زودی درب هر خانه ای را می زند, نو جوانی ام را با این سئوال آغاز کردم که چرا نی غمگین می نوازد؟ او از چه جدایی حکایت و شکایت می کند؟
قبل از ترک ایران سری به پایگاه شیراز زدم, جایی که دوران شیرین و خوش کودکی من آنجا اتفاق افتاده بود. به هر جا یی که از پایگاه رفتم, خودم را میدیدم. مدرسه نگهبان, مادر کوهی مهد کودک و محمود آقای کتاب فروش و اولین کتابی که از کتاب فروشی او به من هدیه شد. مدرسه نگهبان دخترانه شده بود ومن پیش از ورود به نگهبان قدیمی, سوگند خوردم که کسی را پشت دیواری نبوسم. همان کلاس های قدیمی و همان حیاط. همه چیز دست نخورده مانده بود. به یاد حسنک کجایی و من یار مهربانم, با یاد آن مرد با اسب آمد, آن شاخه های گندم کتاب ریاضی و داستان خانواده هاشمی و من همه را با لمس تخته سیاه حس کردم, قولم را شکستم و بوسیدمشان. دلم می خواست دوباره باشند. مشق شب باشد, دیکته باشد, امتحان های ثلث اول, دوم و سوم باشند. شوق کیف مدرسه و اردوهایی که برای دنیای کودکی من سفر به اعماق زمین بود.
حالا سال هاست که از کودکی من می گذرد و من هنوز نمی دانم که چگونه و از کجای داستان کودکیم را روزی و روزگاری برای فرزندم بسرایم. از داستان عشق مادر بزرگ و پدر بزرگش در انجمن ایران و آمریکا در خیابان نوبهار شیراز یا از آن روزی که به دنبال سنجاقک ها می دویدم , شاید هم دورتر بروم و برایش بگویم که چرا مولوی با صد افسوس گنجینه اش را با داستان جدایی ملتی از هویت و ریشه اش آغاز کرد:
بشنو از نی چون شکایت می کند
از جدایی ها حکایت می کند